۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

نوستالژیک

دچار خستگی شدم از هجو گفتن از طنزهایی که جز عده ای نفر برای دیگران نا خوانده می ماند البته همین خوانندگان نیز برای من ارزشمندند .از نوشتن هایی که فقط نوشته می شوند و در بایگانی ذهن من می مانند و هر گز منتشر نمی شوند اصلا منتشر بشوند هم تاثیر ی ندارد عده ای می خوانند و اگر طنزی داشت می خندند و می گذرند و فراموش می کنند زندگی ام هم این طور است زندگی در جامعه ای که انگار دست ها و پاهایت را بسته اند و می گویند برو به کجا ؟ هر جا به جز نزدیک خط قرمز ها... .در همه جای دنیا وقتی کسی موفق می شود همه به او نزدیک می شوند و با او شریک می شوند و به او کمک می کنند اما در ایران وقتی کسی موفق می شود همه از او فاصله می گیرند و رابطه شان را با او قطع می کنند و جلوی کارش را می گیند. متاسفانه ما در جامعه و شرایطی زندگی میکنیم که همیشه کسانی که بالا می روند مردم پایین دست از آنها دور می شوند به جای اینکه یاد بگیرند شیوه ی بالا رفتن را مردمی که حال را فراموش می کنند و به آینده مبهم می اندیشند .مردمی که به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمیمیرند و به گونه ای میمیرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند مردمی که نمی دانند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در قلب آنان که دوستشان داریم ایجاد شود.اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها خوب شود مردمی که نمی دانند دو نفر همزمان می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. در همه جای دنیا آدم اول جرمش معلوم می شود بعد زندانی ولی در ایران آدم اول زندانی می شود بعد جرمش معلوم می شود. زندگی در جامعه ای که نه تنها حکومت که خود جامعه نیز بندی در خود دارد . در ظاهر قضیه این وسط جنبشی هست به اسم روشن فکری و دانشجویی و دگر اندیشی و در واقع همه ی ما در توهم هستیم توهمی هرچند پنهان من نمی خواهم ادعای روشن فکر کنم نمی خواهم دگر اندیش باشم نمی خواهم سیاسی معترض باشم می خواهم یک فرد کاملا عادی باشم که با کسی کاری ندارنم و کسی هم با من کاری ندارد نمی خواهم فکرم اشتباهات و حماقت های کسانی باشد که خود در تامین و هدایت زندگی خود دچار خللند چه برسد به هدایت جامعه می خواهم خودم باشم و خدایم و نیازهایم می خواهم زندگی کنم آینده و گذشته را فراموش کنم و در حال زندگی کنم من می خواهم ارتباطم را خودم انتخاب کنم نه اینکه به هر رابطه ای تن دهم از زشتی خسته شدم می خواهم زیبایی ببینم من آرامش و آزادی می خواهم.
برای همه ی اینها چاره ای ندارم جز رفتن رفتن از توهم و رسیدن به واقعیت

هیچ نظری موجود نیست: